وقتی که می‌دیدم دکتر میم از سفر با همسرش حرف می‌زنه یه چیزی در درونم نمی‌خواست اون نوشته رو بپذیره. نمی‌ذاشت از اون نوشته خوشم بیاد. وقتی نیکولا خبر ازدواجش رو داد از اون به بعد اون حس نذاشت نوشته‌هاش رو درک کنم و ازش لذت ببرم. از وقتی یلدا همراه آووکادو می‌نویسه دیگه اون حس نمی‌ذاره به اون وبلاگ سربزنم. انگار موقع خوندن هی می‌خوابوند زیر گوشم. وقتی گندم ازدواج کرد طنازیش دیگه مزه‌ای برای من نداشت. وقتی بانوچه ازدواج کرد دیگه حوصله نوشته‌های طولانیش رو نداشتم. وبلاگایی که می‌خونم با خودم می‌گم خدا کنه همه‌شون به خواسته دلشون برسن اما ته مهای وجودم اون حس جلوم چهارزانو می‌شینه و به حرف میاد که: اگه لافکادیو به دلبرش برسه چی؟ اگه شباهنگ به مرادش برسه؟ اگه آسوکا به تو» برسه؟ اگه نسرین به او» برسه؟ اگه مریم به کراشش برسه چی؟ اون‌وقت از تنهایی و درک نشدن دق نمی‌کنی و نمی‌میری؟ اون‌وقت دیگه توجیهات تنهاییت بی‌معنا نمیشه؟ اتحادیه بی‌صنم‌هات خلوت نمیشه؟ ترس برت نمی‌داره؟ اون‌وقت از تورم اون حس خفه نمی‌شی؟ نمی‌ترکی؟ 

نمی‌دونم باید اسمش رو چی بذارم: عقده، بخل، حسادت، فرافکنی، بی‌جنبگی، حقارت؟ واقعا نمی‌دونم. چیزی که می‌دونم اینه که خیلی چیز گندیه. از یه بخش خیلی تاریک از وجودم میاد و بودنش به شدت آزاردهنده‌ است. کاش بشه بدون زخم و خون‌ریزی درمانش کرد. کاش بشه ساکتش کرد. کاش حداقل این‌قدر جلوی چشمم نباشه. کاش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها