ماشین را مستقیم به سمت لبه پرتگاه سرپیچ جاده پارک میکنم طوری که چراغها آنجا را روشن کند. ماشین را روشن گذاشته و پیاده میشوم. سوز عجیبی در جانم میپیچد. زیپ یقه کاپشنم را بالاتر میکشم. از صندوق ماشین جعبه وسایل را برمیدارم و تا لبه پرتگاه میبرم. برمیگردم و چوبها را هم به همراه بنزین برمیدارم و میآورم کنار وسایل. با فلاش گوشی در اطراف دنبال چیزی برای نشستن میگردم که یه تکه تنه درخت را میابم. با زور پا و غلتان غلتان آن را تا جلوی چراغ ماشین میرسانم. روی آن مینشینم و شروع میکنم به چیدن چوبها. بنزین روی چوبها میریزم و با فندک اول سیگارم را روشن میکنم و بعد چوبها را. دستهایم را گرم میکنم.
جعبه را میکشم کنار آتش. دو قاب عکس را از داخلش برمیدارم. یکی عکس حجله فرهاد است و دیگری عکس سه نفری من و مینا و فرهاد که در بیمارستان گرفتیم. هر دو را به لبه تیز کندهای که روی آن نشستهام میکوبم تا شیشههایش را بشکنم. عکسها را از لای خرده شیشهها درآورده و در آتش میاندازم و سوختنشان را نظاره میکنم. قابهای خالی را به درون دره پرتاب میکنم. به داخل جعبه دست میکشم. آلبوم را برمیدارم. بازش میکنم. عکسهای دوران دانشگاه و دوستی و نامزدی و ماه عسل بدون عروسی و فرهاد و مسافرتها را یک به یک در میآورم و بعد از تماشا کردن به درون آتش میاندازم. عکسها که تمام میشود آلبوم خالی را پرت میکنم به داخل دره. دوباره جعبه را نگاه میکنم دفتر داستانهای فرهاد را برمیدارم و ورق میزنم. به دستخطش خیره میشوم. یاد نامه خودکشیاش میافتم. برگ برگش را میکَنم و به داخل آتش میاندازم. برگهها که تمام میشود جلد خالیش را به داخل دره میاندازم. باز به جعبه نگاه میکنم و جعبه حلقه مینا را برمیدارم. یادم میآید که موقع خریدش چقدر بحثمان شد سر اینکه او میخواست یک چیز ارزانتر بگیرد و من اصرار داشتم همان حلقههای گرانی را بگیریم که موقع امتحانش برق چشمان مینا را دیده بودم. آخرش هم حرفم را به کرسی نشاندم و همان حلقههای گران را گرفتیم. حلقهٔ خودم را هم درمیآورم و هر دو را به ته دره میاندازم. باز درون جعبه را نگاه میکنم. پاکت نامه خودکشی فرهاد را برمیدارم و مستقیم به شعلهها میسپارمش. از داخل جعبه موبایل فرهاد را برمیدارم. سیمکارتش را برداشته و به داخل آتش میاندازم و خود گوشی را به تنه درخت میکوبم. وقتی از شکستنش مطمئن میشوم آن را هم به داخل دره میاندازم. ساعتم را که هدیه روز پدر فرهاد است از دستم درمیآورم و روی زمین میگذارم و با ضربه پا شیشهاش را میشکنم و به داخل دره میاندازم. داخل جعبه تنها نوار کاست مانده. آن را برمیدارم و جعبه را پرت میکنم به داخل دره. یاد بیروت میافتم. وقتی که برای ماهعسل به آنجا رفته بودیم. در همان سه روز آنقدر با پذیرش هتل اُخت شده بود که موقع برگشت دخترک این گلچین آهنگهای عربی را به مینا هدیه داد. بعد از فرهاد هر وقت که تنها میشد. به اتاقخواب میرفت و در تاریکی مدام قطعه سیزدهم این کاست را گوش میداد. دارم چه میگویم؟ چرا اینها را نوشتهام؟ اینکه بقیه را از آنچه که به سرم آمده باخبر کنم؟ برای مردم این شهر دیگر چیزی غیر از زخمهای بیشمار خودشان قابل فهم و درک و درد نیست. اینکه چرا فرهاد خودش را کشت یا چرا مینا از من جدا شد یا چگونگی آشنایی من با مینا یا دلیل برگزار نکردن عروسی یا اینکه چرا من آن بلا را بر سر دوستدختر فرهاد آوردم یا اینکه بعد ثبت این یادداشت میخوام خودم را به داخل دره پرت کنم یا نه به هیچورشان نیست. اصلا چرا در چنین سرمایی اینجا نشستهام و اینها را در این وبلاگ لعنتی مینویسم وقتی قرار است همهاش چند روز دیگر حذف شود. واژه به واژه چیزهایی که بعد از مرگ فرهاد در اینجا شروع به نوشتنش کردم را فقط خودم میفهمم و بس. دردهایی که به هیچ زبان زنده و مردهای قابل ترجمه نیست.
سوار ماشین میشوم و کاست را درون ضبط میگذارم. نوار را جلو میزنم تا به قطعه سیزدهم برسد.
درباره این سایت