از عصر انقدر اعصابم خرد شده، کارد بزنند خونم درنمیاد. چند ماه پیش یه پولی اومد توی حسابم. توی حیث و بیث بودم که کی این پول رو ریخته فرداش رفیقم سجاد که حسابدار یه شرکته زنگ زد گفت اشتباهی پول رو به حسابت ریختم و منم شماره کارتش رو گرفتم و پول رو برگردوندم. حالا امروز یکی از کسایی که توی همون شرکت بود رو دیدم و ازش پرسیدم از شرکت چه خبر که شروع کرد به گفتن یه ماجراهایی که هرچی میگذشت بیشتر خونم به جوش میومد. میگفت سجاد با مدیر داخلی رو هم ریختن و از اونجا مقادیری پول بالا کشیدند و سر همین هم اخراج شدند. در صورتی که قبلا وقتی دلیل بیرون اومدن از شرکت رو از خود سجاد پرسیده بودم بهم گفت که آدمای خودشون رو میخواستند بذارند و سر همین من رو انداختند بیرون». حالا این فکر مثل ویروس داره توی مخم وول میخوره که نکنه اون پولی هم که به حساب من ریخت و پسگرفت از حساب شرکت به کارت من ریخته و از حساب من به عنوان یه واسطه و ردگمکنی استفاده کرده باشه؟ بعد از اون طرف هی دارم به خودم غر میزنم که خاک تو سرت اگه با این همه محافظهکاری و به قول خودت حواس جمعی همچین رکبی از یه رفیق خورده باشی. اگر هم از خودش بپرسم به راحتی میتونه انکار کنه. یعنی یه چیزایی باعث میشه درونگرایی آدم تشدید بشه و جامعهگریزتر بشه و اعتماد کردن به دیگران براش همینطور سختتر و سختتر بشه. کاش نمیشنیدم. حداقل اعصابم راحت بود. الان هی باید پیش خودم این افکار رو نوشخوار کنم. لعنت بهت سجاد. لعنت!
درباره این سایت